آرشیو دی 1394
نازنینا رنگ چشمت بی قرارم می کند
واردِ دنیایی از فصل بهارم می کند
غنچهی سرخِ لبت آتش بهجانم می زند
چشم مستت از فریبایی خمارم میکند
از خیالم می گریزی تا پریشانت شوم
غیبتت هر ثانیه چشم انتظارم می کند
بافه ی زلفت کتابی از غزلها می شود
بی نیاز از شعر های بی شمارم می کند
رویماهت میدرخشدازمسافتهای دور
جلوه در سرتاسرِشبهای تارم می کند
بارها بوسیدمت در پشت پرچین خیال
شیخ اگرفهمیده باشدسنگسارم میکند
کم تبسم کن عسل بانو که باز
نم نم گلخنده ات بی اختیارم می کند
ای همه ی ِ آرزو هیچ نمی خوانی ام
پنجـره را بسته ای تا کـه بمیرانی ام
وسعت پیمانه را پر بکن از شوکران
تا که به جـای لبت زهـر بنـوشانی ام
ارگ دل از بار ِ غـم ساده بـریزد بهـم
کس نشود غیـر تـو مـانعِ ویـرانی ام
با تَلی از دلهره در پی ِ خود می دوم
ره سپری گم شده درشب طولانی ام
در شب ِ پُـر حـادثه باز تویی ناخدا
تا ننشیند بـه گِل کشتی ِ طوفانی ام
تازگی ازهمدلی شورو شرافکنده اند
آهِ سه تار و دف وهق هق ِپنهانی ام
گرچه کند ناله ها نی لبک از دوری ات
می چکد از یاد تو دیده ی بارانی ام
فتنه به پا می کند زلف تو بانو عسل
گرچه به دادم رسد روز پریشانی ام
زیبا رخِدور از بغـلم ای گل نازم
ای اسوه ی شعر و غزلم ای گل نازم
مهتابی وچرخان شده ام دورِمدارت
شب هـا بِکشی تا زحـلم ای گلِ نازم
پر میکشد از باغ تـو گنجشک امیدم
وقتی بکنی بی محــلم ای گـلِ نـازم
در دفتـر پـر خاطـره ام بی تـو نمانَد
گلــواژه ای از مـاحصـلم ای گل نازم
ویــرانه کنــد زلــــزله ها ارگ بمم را
چون خانه ی پا برگُسلم ای گلِ نازم
لیلاشده ای تابشوم بیدل و مجنون
آواره یِ کــــوه و کُـتَلم ای گـلِ نازم
ازدوری توکاسه یصبرم شده لبریز
جانم به لب آمد عسلـم ای گلِ نازم
باد صبا می دهـد، مژده ی آغازِ تو
می شکفد غنچه ها با گذرِ نازِ تو
کـاش بیاید صبا تا که رهـاتر شود
بر کمر و شانه ها زلف غزلسازِ تو
پنجـره در پنجره،روزنه را بسته ای
تا نشوم با خبر لحظه ای از رازِ تو
در ارم و دلـگشا نیز به یاد تـو بود
تا غزلی می سرود خواجه ی شیرازِِ تو
معجزه ها می کنی با رخ مهتابی ات
در همه جـا بوده ام شاهد اعجـازِ تو
در برِ هــر آینه،هر چه سرودم نشد
بیتی از اشعار من قافیه پــردازِ تو
چشمه ی احساس را جاری و ساری بکن
تا بشود زندگی، زنده به ابــرازِ تو
ای عسل از خنده ات شعر و غزلها که هیچ
نغمه گری می کند سازم از آوازِ تو